گنجور

 
جامی

خوش آن که شد به دلی از مضیق حرص آزاد

مقیم کنج قناعت درین خراب آباد

نسیم خیر دهد آب و خاک کلبه فقر

کسی که ساعی آن شد خداش خیر دهاد

بکن بنای سرای فنا ز ساحت دل

پی سرای بقا استوار کن بنیاد

به خشت علم و عمل خانه در بهشت نساخت

جز آن که در ره دین قالب درست نهاد

چنان بلند کن ایوان قصر همت را

که قاصر آید ازان دست همت استاد

رواق بخت کی از خشت و گل بلند شود

گرت زمانه نه بر خشت نیکبختی زاد

ممر بادگشایی به خانه زان غافل

که هست شمع حیات تو در گذرگه باد

ز چار در چه گشاید به منزل آن کس را

که در ریاض مثمن دریچه ای نگشاد

مبارک از نظر دوستانست خانه نه زان

که بر کتابه کتابت کنی مبارک باد

بلند کرده ایام زود پست شود

گواه دعوی من قصر قیصر است و قباد

به فرش مصطبه جامی نوشت گفته خویش

ببین که پایه نظمش چه سان بلند افتاد