گنجور

 
جامی

یار اگر در بست بر رویت چه باشی در حرج

صبرکن سر بر درش کالصبر مفتاح الفرج

چشم جان را ده جلا بگذر ز گفت و گوی عقل

موجب عین الیقین نبود براهین حجج

خوانده در پرده چو کعبه یار خلقی را به خود

عاشقان لبیک شوق او زده من کل فج

خاک آدم خاصه بهر عشقبازی گل شده ست

انما اولاده العشاق و الباقی همج

ره سوی میخانه باشد بیشتر زانفاس خلق

زان جهت نبود سلوک رهروان بر یک نهج

از جمال او اگر بر کعبه افتد پرتوی

کافران بندند از چین و خطا احرام حج

جز به قدر فهم کژطبعان مگو جامی سخن

جزنیام کژ نشاید چون بود شمشیر کج