گنجور

 
جامی

می کند عشق تو تاراج دل و دین الغیاث

می برد صبر و قرار از جان غمگین الغیاث

گاه اندر عز کشفم گاه در ذل حجاب

از تلونهای حال ای شاه تمکین الغیاث

خواند از کوی خراباتم به کنج صومعه

از نصیحتهای شیخ مصلحت بین الغیاث

گر به چین افتد سواد کفر زلفت کافرم

گر نخیزد از نهاد کافر چین الغیاث

تا به تو آرم پناه از عشوه های چشم تو

می کند لعل لبت هر لحظه تلقین الغیاث

هر دعایی راکه آمین گو نباشد فضل تو

زان دعا گویم معاذالله زآمین الغیاث

عقل چون غوغا کند باشد به عشق آورده روی

درد جامی یا غیاث المستغیثین الغیاث