گنجور

 
جامی

نه چنان گرفت خانه به دل من آرزویت

که دگر به خانه رفتن کنم آرزو ز کویت

به هوای رنگ و بویت چه روم به طوف بستان

نه شکوفه راست رنگت نه بنفشه راست بویت

نه خوش آید از نکورو که بود به جور بدخو

بگذار خوی بد را که عجب نکوست رویت

نرسم به اوج وصل تو به پا زهی سعادت

که چو مرغ پربرآرم به هوای جست و جویت

مکشاد کوب چوگان کف نازکت همین بس

که فتد میان میدان سرمن به سان گویت

ز غمت شدم خیالی و بدین خیال شادم

که خیال وار گاهی گذرم نهفته سویت

ز غزلسرایی خود نبود مراد جامی

بجز اینکه روزگارش گذرد به گفت و گویت