گنجور

 
جامی

ای سنبل مشکین زده سر از گل رویت

ندهم به همه ساده رخان یک سر مویت

از مشک کشم درد سر این بس که دهد باد

بویی به مشامم ز خط غالیه بویت

هرگز ز تماشای تو خرسند نگشتم

بنشین که زمانی نگرم سیر به رویت

خوش آنکه نشینم به تو تنها ز رقیبان

تو حال بدم بینی من روی نکویت

خونین کفنان بس که به دل داغ تو خیزند

در حشر شود لاله ستانی سر کویت

گر زانکه بجویی دل ما را نه غریب است

هر چند که آزار غریبان شده خویت

شد هر شکن زلف تو قلاب محبت

چون خاطر جامی نکند میل به سویت