گنجور

 
جامی

یار بر دیده راه کرد و گذشت

دیده را جلوه گاه کرد و گذشت

بودم افتاده خوار بر راهش

به حقارت نگاه کرد و گذشت

برقع زلف پیش روی کشید

روزگارم سیاه کرد و گذشت

آهم ازوی هوای کیوان داشت

رخنه در مهر و ماه کرد و گذشت

خواستم داد خویش ازو گریان

خنده بر دادخواه کرد و گذشت

دید صوفی صفای میخانه

پشت بر خانقاه کرد و گذشت

رفت جامی به قصد دیدارش

بام و در دید و آه کرد و گذشت