گنجور

 
جامی

زین مروح خانه بادی می وزد بس دلپذیر

برمشام جانت ای دل قوت جان زین بادگیر

زین معطر باد هرکس شمه ای چون گل شنید

می رود دامان پر از مشک و گریبان پر عبیر

بین مشبکها دراو هر سو به صد بند و گره

تا کند آیندگان را دل به دام خود اسیر

از صفا دیوار او بنموده بی رنج قلم

هرچه گشته نقشبندان را مصور در ضمیر

تا به دانش را بود صد چشم بر در تا در او

پا نهد جمشید خورشید افسر گردون سریر

شاه ابوالغازی معز سلطنت سلطان حسین

آن که باشد ملک و ملت را معین دین را نصیر

بگذرد از مجد و رفعت سر ز چرخ این برج را

گر فتد آن آفتاب ملک را بر وی مسیر

ناگزیر خلق باشد سایه اقبال او

گرچه دارند از فروغ مهر و نور مه گزیر

تا زیند اندر پناه دولتش پیر و جوان

یاور او باد هم بخت جوان هم عقل پیر