گنجور

 
جامی

برخوان لاجورد درین طرفه خانقاه

از بهر شام و چاشت دو قرصند مهر و ماه

بهر قدوم صادر و وارد علی الدوام

از در نهاده پنجره اش چشمها به راه

بر روی زایران ز کرم طاقهاش را

ابرو گشاده پشت تواضع بود دو تاه

جایی کشید گنبد او سرکه ساخت چرخ

از گوی زرنگار خورش تکمه کلاه

قایم به جایگاه خوش است این بنای خیر

خیری چنین نبوده حهان را به جایگاه

زینسان که آب لطف چکد زابر سقف او

از سنگفرش او چه عجب گر دمد گیاه

روی برون او و درون هم چو بنگری

چون روی دوستانست فرحبخش و غصه کاه

هر شام چرخ ازرق یک چشم کوز پشت

کاسه تهی به مطبخ او می کند نگاه

نوخیز شاهدیست که دارد به فرق سر

پیچان ز دود مطبخ خود کاکل سیاه

توفیق حق پناه کریمی سزد که یافت

از بهر بی پناهان توفیق این پناه

باشد دعای دولت او ورد صادقان

بر صدق این حدیث بود صبحدم گواه

بادا چنان بلند که در چشم همتش

آید حقیر مسند عزو سریر جاه