گنجور

 
جامی

غمت از دل به رخم اشک جگرگون آرد

بین که هر دم فلک از پرده چه بیرون آرد

من که از خود شده ام گم ز غمت در عجبم

که به سر وقت من گمشده پی چون آورد

اشک خون ریز شب ای دل چو به غم بس نایی

شه چو عاجز شود از خصم شبیخون آرد

رنگ خوارزم شود موج زنان دریایی

سیل اشک من اگر روی به جیحون آرد

روزی ناقه محمل کش لیلی بادا

هر گیا کابر بهار از گل مجنون آرد

به بهای سر یک موی ز زلفت نرسد

طالب وصل تو گر گنج فریدون آرد

چون پری می رمی از مردم و جامی حیران

که به غمخانه خویشت به چه افسون آرد