هر شبی از تو درین گوشه کاشانه جدا
ز آتشم شمع جدا سوزد و پروانه جدا
مرده و زنده ملولم ز ملاقات رقیب
هست دیرین مثلی گور جدا خانه جدا
چون ز بیگانگیت گریه کنم بر غم خویش
از غمم خویش جدا گرید و بیگانه جدا
دل که محروم نشسته ست ازان عارض و خال
مانده مرغیست هم از آب هم از دانه جدا
چونکه مشاطه صفت چهره و زلف آرایی
کشد از غیرتم آیینه جدا شانه جدا
ای خوش آن مفلس از پای فتاده ز خمار
کش سبو دست جدا گیرد و پیمانه جدا
نظم جامی دگر و گفته واعظ دگر است
سر توحید جدا باشد و افسانه جدا