گنجور

 
جامی

در دهانت شک است و آن دو سه خال

گرد لب نقطه هاست بر شک دال

قاصرند از مثال قامت تو

نخل بندان کارگاه خیال

نیست مرغ هوای عشق تو را

هیچ چیزی به از فراغت بال

بیخودند از جمال طلعت تو

ساکنان سرادقات جلال

بین سرشک مرا که از خاطر

شوید آب روان غبار ملال

حالت از بانگ نی چه سود ای شیخ

چون نیی واقف از حقیقت حال

عمر جامی ازان دهان و میان

می رود در خیال های محال