گنجور

 
جامی

گریه تلخ من از خنده آن لب نگرید

تشنه لب مردن من زان چه غبغب نگرید

اشکم از عکس لبش باده صفت رنگین شد

ساغر چشمم ازین باده لبالب نگرید

باده خون جگر و نقل غم و سینه کباب

بهر عیشم همه اسباب مرتب نگرید

سوختم زآتش هجران وی اینک صد داغ

همچو تبخاله مرا بر دل ازان تب نگرید

چون سواره رود آن ماه به هر گام او را

صد سر افتاده به زیر سم مرکب نگرید

خفته آن تازه جوان در تتق عزت و ناز

بر در او سر پیران مقرب نگرید

بهر نظاره آن مه چو رود لوح به کف

صف زده اهل نظر در ره مکتب نگرید

حسن رخساره به جا خاست خطش گرد عذار

روز نارفته هنوز آمدن شب نگرید

تا زند جامی غمدیده رقم شرح فراق

دود دل با نم مژگانش مرکب نگرید