گنجور

 
جامی

خشتی که روز مرگ مرا زیر سر نهند

دارم همین مراد کزان خاک در نهند

پیکان تو چو سرخ شود ز آتشین دلم

خوش آنکه بهر داغ مرا بر جگر نهند

صد عقدگوهر از مژه ریزم چو آن دولب

قفل عقیق بر در درج گهر نهند

ناید یکی چو دور خطت گر مهندسان

بر گل هزار دایره از مشک تر نهند

دل شد خراب عشق همان به که عقل و دین

زین پس متاع خویش به جای دگر نهند

بگشا کمر در انجمن سیم ساعدان

تا دستها به خدمت تو بر کمر نهند

شیرین لبت مدزد ز جامی که نیست عیب

گر پیش طوطیان سخنگو شکر نهند