گنجور

 
جامی

مرا بر دل است از تو چون کوه باری

وز آن کوه چشمم بود چشمه ساری

وز آن چشمه سار است هر دم دمیده

ز خون جگر گرد من لاله زاری

چه باشد که روزی به عزم تماشا

فتد سوی این لاله زارت گذاری

نروبم رهت را به مژگان که ترسم

نشیند به دامان پاکت غباری

خوشا آنکه تو جان و من بوسه خواهم

تو نی گوییم در جواب و من آری

ز راه کرم پای بر دیده ام نه

که دارم به ره دیده اشکباری

به مرهم مداوا مکن زخم جامی

که باشد ز تیغ تواش یادگاری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode