گنجور

 
جامی

ای مرغ سحر چند کنی ناله و زاری

از درد که می نالی و اندوه که داری

گر هست تو را شوق گلی خیز چو بلبل

بگذر به تماشاگه گل های بهاری

چون فاخته گر شیفته سرو روانی

اینجا چه کنی طرف چمن را چه گذاری

نی نی غلطم هست تو را نیز غم و درد

زان مه که چو گل بهر سفر بست عماری

غم نامه هجران به پر و بال تو بستم

زنهار که آن را به سگانش بسپاری

من نیز چو تو سوخته داغ فراقم

خواهم که چو آنجا برسی یاد من آری

گر قصه جامی ز تو پرسد خبرش ده

کافتاده ز هجر تو به صد محنت و خواری

دارد به رهت دیده امید که روزی

باز آیی و بر وی نظر لطف گماری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode