گنجور

 
جامی

زارم از فرقت شیرین دهنی نوش لبی

چاره وصل است برانگیز خدایا سببی

جان که در موج غم افتاد جدا زان لب لعل

عاقبت خواهدش آن موج رساندن به لبی

چون نیامد ادب بزم وصال از من مست

دمبدم می رسد از شحنه شهرم ادبی

ساخت با نغمه غم مرغ دلم زان که نخاست

هرگز از بلبل این باغ نوای طربی

سوخت از تاب غمش جان و دلم گرچه طبیب

نکند از تن رنجور من احساسی تبی

طلب روز و دعای شبم این کرد اثر

که نه روزی شودم وصل میسر نه شبی

جامی از راه طلب ماند زهی حسرت و درد

گر نه مطلوب درآید ز درش بی طلبی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode