گنجور

 
جامی

ای تو را چون من به هر ویرانه‌ای دیوانه‌ای

پیش ماه عارضت شمع فلک پروانه‌ای

محنت یعقوب از درد و غم من شمه‌ای

قصه یوسف به دور خوبیت افسانه‌ای

نقد جان و دل نه بهر خویش می‌خواهیم ما

صرف راه توست اگر داریم درویشانه‌ای

گر به خالت دست بردم بیش پامالم مکن

مور مسکین را نشاید کشت بهر دانه‌ای

خان و مان گر گشت ویران شکر کز اقبال عشق

بر سر کوی بلا داریم محنت‌خانه‌ای

بیدلان را نیست ره در عشرت‌آباد وصال

بعد ازین ما و فراق و گوشه ویرانه‌ای

جامی از یک جرعه جام غمت بی‌خود فتاد

وای اگر ساقی هجران پر دهد پیمانه‌ای

 
 
 
ابوسعید ابوالخیر

حال عالم سر بسر پرسیدم از فرزانه‌ای

گفت: یا خاکیست یا بادیست یا افسانه‌ای

گفتمش، آن کس که او اندر طلب پویان بود؟

گفت: یا کوریست یا کریست یا دیوانه‌ای

گفتمش: احوال عمر ما چه باشد عمر چیست؟

[...]

سنایی

گر بگویی عاشقی با ما هم از یک خانه‌ای

با همه کس آشنا با ما چرا بیگانه‌ای

ما چو اندر عشق تو یکرویه چون آیینه‌ایم

تو چرا در دوستی با ما دو سر چون شانه‌ای

شمع خود خوانی همی ما را و ما در پیش تو

[...]

عبدالقادر گیلانی

من کیم رسوای شهر و عاشق دیوانه‌ای

آشنا با هر غمی وز خویشتن بیگانه‌ای

هم شوم شاد از غمش کو در دلم منزل گرفت

هم شوم غمگین که او جا کرد در ویرانه‌ای

ترک شهرآشوب من در کشوری منزل نکرد

[...]

ادیب صابر

ای ثنا و مدح تو در لفظ هر فرزانه ای

خویش کرده مکرمات تو زهر بیگانه ای

افتخار خاندان جد خویشی در نسب

کی بود چون خاندان جد تو هر خانه ای

آنچه در توست از بزرگی کی بود در غیر تو

[...]

عطار

شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌ای

گشت در هر دو جهان هر ذره‌ای پروانه‌ای

ای عجب هر شعله‌ای از آفتاب روی او

گشتت زنجیری و در هر حلقه‌ای دیوانه‌ای

هر که با هر حلقه در دنیا نیفتاد آشنا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه