گنجور

 
جامی

رسید از ره آن شاه خوبان پیاده

قبا چست کرده کله کج نهاده

پی قتل عشاق ز ابرو و غمزه

کمانی کشیده خدنگی گشاده

ز روی زمین چون قدم برگرفته

جهانی به خدمت زمین بوسه داده

سرشکم که هرگز ستادن نداند

چو با خاک پایش رسیده ستاده

پری و آدمی قاصرند از جمالش

همانا که از ماه و خورشید زاده

سگ آستان نیازم که دارم

به گردن ز طوق وفایش قلاده

مزن بهر بیگانگان فال عشقش

که این قرعه بر نام جامی فتاده

 
 
 
وطواط

زهی ! قصر خوارزمشاهی ، که دولت

ندارد مگر سوی او رخ نهاده

ز سقفش ستاره بعبرت بمانده

ز وهمش زمانه بحیرت فتاده

چو او چشم گردون بخوبی ندیده

[...]

سوزنی سمرقندی

قوامی بگو از دل سهل و ساده

که با ماده نری و با نر ماده

بداد و به . . . اد است میل تو لیکن

به دادن سواری به گادن پیاده

چو بز . . . ن بصحرا نهی وقت دادن

[...]

جامی

بود جمله لطف آن زنخدان ساده

ولی باشد آن غبغب از وی زیاده

نه غبغب بلورینه جامیست گویی

نهاده در او سیبی ازسیم ساده

همانا کزان عارض آب لطافت

[...]

شیخ بهایی

که در دام نفس و هوی اوفتاده

به لهو و لعب، عمر بر باد داده

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه