گنجور

 
جامی

هر کجا زد خیمه چون ماه سپهر آن آفتاب

بیدلان از رشته جان ساختند آن را طناب

بس که در هر منزلی آید ز چشمم سیل خون

خیمه ها در دیده مردم نماید چون حباب

تا نشانم گرد راهش هر طرف تابد عنان

پیش پیش خیل او پاشم ز ابر دیده آب

او دهد جولان سمند و من در آن غم کز چه رو

دست او گیرد عنان یا پای او بوسد رکاب

بیش ازین گو آفتاب آن عارض نازک مسوز

ورنه آهی برکشم از دل که سوزد آفتاب

ز آفتاب آن رخ چه سان پوشد کسی کز نازکی

تاب می نارد که بر وی سایه اندازد نقاب

جامی از غم مرد چون تاخیر قتلش کرد یار

آه کز بخت وی این تاخیر شد عین شتاب