گنجور

 
جامی

برفت عقل و دل و دین و ماند جان تنها

چو آن غریب که ماند ز کاروان تنها

چو خوان درد نهادی خیال را بفرست

که منعمان ننشانند میهمان تنها

حدیث موی میانان چو در میان آید

تو در خیال من آیی ازان میان تنها

ز زلف و خال و خطت چون رهم به حیله عقل

گرفت از همه سو دزد پاسبان تنها

به سان خامه دو بودی زبان من ای کاش

که شرح شوق تو نتوان به یک زبان تنها

چو نی چگونه ننالم که شد ز ناوک تو

هزار روزنه ام در هر استخوان تنها

مرو به خلد برین بی خیال او جامی

که لذتی ندهد گشت بوستان تنها