گنجور

 
جامی

روزی که می سرشت فلک آب و خاک من

می سوخت ز آتش تو دل دردناک من

سررشته وصال تو گر آمدی به کف

پیوند یافتی جگر چاک چاک من

هر چند دل ز یاری خود پاک بینمت

دانم سرایتی بکند عشق پاک من

روزی که می نوشت قضا نامه اجل

شد نامزد به تیغ جفایت هلاک من

جامی مجوی خوش دلی از من که در ازل

آمیختند با غم و درد آب و خاک من

 
 
 
حسین خوارزمی

روزی اگر گذار تو افتد بخاک من

فریاد بشنوی ز دل دردناک من

لعلت حیات میدهد ای دوست باک نیست

گر غمزه تو سعی کند در هلاک من

در عشق تست جامه جانم هزار چاک

[...]

سحاب اصفهانی

چندید عتاب و ناز نخواهد هلاک من

از یک نگه به باد توان داد خاک من

گو یک نظر به چاک گریبان او ببین

ناصح که طعنه زد به گریبان چاک من

هر جا که بود درد و غمی در جهان نجست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه