گنجور

 
جامی

ترک شهر آشوب من زینسان که شد صحرانشین

خواهم از شوقش به صحرا رو نهادن بعد ازین

هر کجا منزل کند شب گر تواند زآسمان

مه زند بهر نزولش خیمه بر روی زمین

توسن عقلم که از عشق بتان سر می کشد

عشوه آن شهسوار آخر کشیدش زیر زین

آن سپاهی را نبینم جز به لشکرگاه حشر

گر چنین آرد سپاه هجر بر جانم کمین

زارم از دوری خدا را ای که سویش می روی

چشم خود می بخشمت بستان و از دورش ببین

کحل دولت خواهی از میل سعادت دیده را

خاکی از پایش بجو خاشاکی از راهش بچین

کمترین بندگان جامی به یادش داد جان

هیچ کس یادش نداد از بندگان کمترین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode