گنجور

 
صوفی محمد هروی

نوش کن خواجه علی رغم صراحی شکنان

باده تلخ به یاد لب شیرین دهنان

در جواب او

هوس قلیه کدو دارم و اندیشه نان

این مرادست مرا، بار خدایا برسان

سائلی کرد ز گیپا، ز من خسته سوال

گفتم آنجا نتوان گفت که سری است نهان

هست برهان دل گُرسِنه بریان و برنج

چون دلیل است بیا خواجه و ما را برهان

«رنگ رخساره خبر می دهد از سر ضمیر»

علت گرسنگی چند توان داشت نهان

هیچ دانی که برنج از چه بود آشفته

خون بسیار خورد هر نفسی از بریان

صحن بغرا برسان«اطعمهم من جوع»

تا بیابم من سودا زده زین خوف امان

صوفی دل شده و صحنک بغرا و برنج

هر کسی را بود امروز مرادی به جهان