گنجور

 
جامی

چند از دگران وصف جمال تو شنیدن

خوش آنکه میسر شودم روی تو دیدن

ترسم رود از دست اگر روی تو بینم

زینسان که شوم مست ز نام تو شنیدن

از اشک خود آموختم ای مردم دیده

آغشته به خون پیش تو هر لحظه دویدن

کبک ار چه به رفتار بسی تیز نهد پای

دستش ندهد با تو درین شیوه رسیدن

ما را نبود تحفه به جز ناله و آهی

وان هم نتوان پیش تو گستاخ کشیدن

از خون دلم بس که رود تف سوی بالا

خونابه دل خواهدم از بام چکیدن

جامی که بود تا گلی از باغ تو چیند

ای کاش تواند خسی از راه تو چیدن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode