گنجور

 
جامی

هر کس که بیند آن لعل خندان

انگشت حیرت گیرد به دندان

با سرو قدت لاف بلندی

از سر نهاده بالابلندان

راه غمت را با آن درازی

پیمودم صد پی مشکین کمندان

جعد بنفشه در باغ بی تو

صاحبدلان را بند است و زندان

هرگز نباشد مه نیمه تو

گر خود به خوبی گردد دو چندان

درددل من دانی ولیکن

رحمی نداری بر دردمندان

جامی پسندد صد رنج با خود

جز رنج صحبت با خودپسندان

 
 
 
طبیب اصفهانی

دل می برد دل ای هوشمندان

آن عقد دندان آن لعل خندان

این با که گویم کآخر گرفتند

تسبیحم از کف زناربندان

رحمی که بلبل تا چند بیند

[...]

آذر بیگدلی

جان میدهد جان، آن لعل خندان

دل میبرد دل، آن عقد دندان

خوش آنکه گریم، چون ابرو بینم؛

آن غنچه لب را، زان گریه خندان

چون در برآرم، او را گذارم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه