گنجور

 
جامی

هر کس که بیند آن لعل خندان

انگشت حیرت گیرد به دندان

با سرو قدت لاف بلندی

از سر نهاده بالابلندان

راه غمت را با آن درازی

پیمودم صد پی مشکین کمندان

جعد بنفشه در باغ بی تو

صاحبدلان را بند است و زندان

هرگز نباشد مه نیمه تو

گر خود به خوبی گردد دو چندان

درددل من دانی ولیکن

رحمی نداری بر دردمندان

جامی پسندد صد رنج با خود

جز رنج صحبت با خودپسندان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode