گنجور

 
جامی

چو نتوانم که بر خوان وصالت میهمان باشم

سر خدمت نهاده چون سگان بر آستان باشم

ز خوی نازکت ترسم وگر نی تا سحر هر شب

به گرد کوی وی تو نعره‌زنان افغان‌کنان باشم

به هر گونه که باشم از من بدروز نپسندی

نمی دانم چه سان می خواهیم تا آن چنان باشم

من از تو شاد گردم تو ز من غمگین خوشا جایی

که تو باشی عیان در دیده من من نهان باشم

گشادی پرده از عارض مکن منع من از افغان

رها کن تا زمانی بلبل این گلستان باشم

ز ناموس خودم مقصود نام و ننگ توست ار نه

مرا غم نیست کز عشق تو رسوای جهان باشم

طفیل من همی دیدند رویت دیگران واکنون

شدم راضی که چون جامی طفیل دیگران باشم

 
 
 
هلالی جغتایی

اگر خوانی درونم، بنده این خاندان باشم

وگر رانی برونم، چون سگان بر آستان باشم

ندانم بنده روی تو باشم یا سگ کویت؟

بهر نوعی که می خواهی، بگو، تا آن چنان باشم

چه سگ باشم؟ که آیم استخوانی خواهم از کویت

[...]

حزین لاهیجی

دو روزی کز قضا بایست با این کاروان باشم

مرا کم قیمتی نگذاشت بر طبعی گران باشم

به قید سخت رویانم، ملایم طینتی دارم

چو مغز از چرب و نرمی در شکنج استخوان باشم

در آب و گل نشاند از باغ جان، قدسی نهالم را

[...]

سعیدا

نگیرم گوشه از راه خدنگت گر گمان باشم

زمین بوس تو می آرم بجا گر آسمان باشم

خبردار از تو می گردم چو از خود بی خبر گردم

نشانت می توانم داد چون من بی نشان باشم

سرافرازی توانم کرد با گردون در این میدان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه