گنجور

 
جامی

خواهم که دمی در قدم آن پسر افتم

رخ بر کف پایش نهم و بی خبر افتم

دیگر به نظاره نروم بر سر راهش

ترسم که شوم بی خود و بر رهگذر افتم

هر چند به صد خواریم افتاده به راهش

آن روز مبادا که به جای دگر افتم

روز اجل ای بخت مرا بر در او بر

باشد که بر آن خاک در از پای درافتم

زینگونه که از دیده رود اشک دمادم

نبود عجب ار غرقه به خون جگر افتم

شاید به ترحم کند آن شوخ نگاهی

ای غم مددی کن که ازین زارتر افتم

جامی گر ازینگونه دود سیل سرشکم

چون خانه گل زود ز بنیاد برافتم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode