گنجور

 
هلالی جغتایی

هر شب بسر کوی تو از پای در افتم

وز شوق تو آهی زنم و بی خبر افتم

گر بار غم اینست، که من میکشم از تو

بالله! که اگر کوه شوم از کمر افتم

خواهم بزنی تیر و بتیغم بنوازی

تا در دم کشتن بتو نزدیکتر افتم

من بعد بر آنم که ببوی سر زلفت

برخیزم و دنبال نسیم سحر افتم

ای شیخ، بمحراب مرا سجده مفرما

بگذار، خدا را، که بر آن خاک در افتم

گمراهی من بین که: درین مرحله هر روز

از وادی مقصود بجای دگر افتم

سیلاب سرشک از مژه بگشای، هلالی

مپسند که: آغشته بخون جگر افتم