گنجور

 
جامی

هر شب از آتش رخسار تو سوزم چو چراغ

رود از فکر سرزلف تو دودم به دماغ

سوزم از رشک چه سوزد کسی از داغ غمت

هر کس از داغ غمی سوزد و من از غم داغ

سایه بر عارض گلرنگ تو انداخته زلف

بر گل و لاله ز پر چتر سیه ساختمان زاغ

موسم گل در باغم چه گشایند به روی

غنچه ای نیست دل من که گشاید در باغ

چای برداشتم از دامن هر شغل که بود

تا به یاد تو نشستم پی زانوی فراغ

بوی پیراهنت از باد صبا می جستم

به گریبان گل و جیب سمن داد سراغ

جامی از نطق زبان بست چو نشناسد کس

نکته طوطی شکرشکن از کاغ کلاغ