گنجور

 
جامی

زان میان گم کرده ام سررشته تدبیر خویش

کاش مویی بخشیم از زلف چون زنجیر خویش

وه چه شیرین است لعلت گوییا آمیخته ست

شیره جانهای شیرین دایه ات با شیر خویش

نقشبند چین که در بتخانه صورت می نگاشت

پیش رویت بر زمین زد خامه تصویر خویش

تیرت آمد بر دل و من نیم کشته منتظر

مانده ام باشد که آیی از قفای تیر خویش

همدم یاران تو خوش در عشرت آباد وصال

مانده من تنها درین غمخانه دلگیر خویش

خواستم عمری به کویت عذر تقصیر وفا

همچنان شرمنده ام پیش تو از تقصیر خویش

بنده جامی پیر شد همچون غلامان بر درت

رحمی ای شاه جوانان بر غلام پیر خویش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode