تا کی کشم به صومعه حرمان ز بخت خویش
خرم کسی که برد به میخانه رخت خویش
بر فرق گرد درد به خاک درت خوشیم
جمشید و تاج او و سلیمان و تخت خویش
گل نیست آن ز شاخ درخشان که آتشی ست
کش باغبان ز رشک تو زد در درخت خویش
داریم بار شیشه و خوبان به جنگ ما
در برگرفته سنگ ز دلهای سخت خویش
تشریف خرقه زاهد یک لخت را دهید
رسوای عشق و پیرهن لخت لخت خویش
بنمای لب که صاحب تسبیح و طیلسان
در وجه نقل و باده نهد رخت و پخت خویش
جامی به شهر عشق مشو رهنمون ما
ما آزموده ایم درین شهر بخت خویش