گنجور

 
جامی

شیخ خودبین که به اسلام برآمد نامش

نیست جز زرق و ریا قاعده اسلامش

خویش را واقف اسرار شناسد لیکن

نه ز آغاز وقوف است نه از انجامش

جز قبول دل عامش نبود کام ولی

می کند رد دل خاص قبول عامش

دام تزویر نهاده ست خدایا مپسند

که فتد طایر فرخنده ما در دامش

حبذا پیر خرابات که در مجلس انس

می برد روح قدس فیض حیات از جامش

گرچه از حاصل خود دفتر ایام بشست

نام کس نیست برون از ورق انعامش

هر که بر نعمت او شکر نگوید جامی

می شمارد خرد از دایره انعامش