گنجور

 
جامی

خطی ست بر گل رویت ز مشک تر مسطور

که باد آفت چشم بد از جمال تو دور

به ملک حسن سلیمان تویی و لب خاتم

به گرد خاتم تو صف کشیده مشکین مور

خمار چشم تو دارم ز جام لعل لبت

به یک دو جرعه ببخشای بر من مخمور

تو در میان و برای تو هر شبی گردان

فلک به گرد زمین با هزار مشعل نور

مجوی شیوه رندان ز شیخ شهر که نیست

ز ذوق دردکشان بهره مند مست غرور

حریم میکده خوش مامنی ست کو رضوان

که خاکروبی این در کند به گیسوی حور

به دور عاطفت شاه می کشد جامی

ز جام ساقی بزم صفا شراب طهور

سپهر مرتبه سلطان ابوسعید که شد

سرای ملک ز معمار عدل او معمور

صدای نوبت جاه و جلال او بادا

درین مقرنس زنگار خورد تا دم صور