جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳

بر من از خوی تو هر چند که بی داد رود

چون رخ خوب تو بینم همه از یاد رود

گره طره مشکین مگشا پیش صبا

عمر صد دل شده مپسند که بر باد رود

تا به کی عاشق دلخسته به امید وصال

شادمان سوی درت آید و ناشاد رود

نقش شیرین رود از سنگ ولی ممکن نیست

که خیال رخش از خاطر فرهاد رود

خاک بادا سر من در ره آن سرو روان

که گرفتاری من بیند و آزاد رود

جز به ویرانه غم جا نکند مرغ دلم

جغد ازان نیست که در منزل آباد رود

دل به آن غمزه خونریز کشد جامی را

صید را چون اجل آید سوی صیاد رود