گنجور

 
جامی

وه که آن سلطان به مظلومان نگاهی هم نکرد

وز تکبر گوش سوی دادخواهی هم نکرد

بهر پابوسی به راهش سالها بودیم خاک

هرگز آن بدخو گذر بر خاک راهی هم نکرد

دل که می زد لاف صبر از ماه رویش سالها

کی تواند صبر ازو سالی که ماهی هم نکرد

هر که با روی چو زر گشت از گدایان درش

مایل مالی نشد پروای جاهی هم نکرد

کیست عاشق بیدلی کز تیر باران جفا

خورد صد زخم بلا بر جان و آهی هم نکرد

بر در و دیوار خود نگذاشت سایم روی زرد

آه کز من اعتبار برگ کاهی هم نکرد

من ندانم کز چه شد جامی چنین بی آبروی

گرچه از وی نامد احسانی گناهی هم نکرد