گنجور

 
جامی

زلف تو بر مه پریشان کرده مشک ناب را

شاخ شاخ افکنده بر گل سنبل سیراب را

از در مسجد درآ با آن دو ابروی و ببین

پشت سوی قبله رو در روی خود محراب را

پسته را تا زان دهان و لب رساند دل به کام

دل به تنگ آمد ازین معنی اولوالالباب را

باد شبها خاک پایت زیر سر خوابم حرام

گر ندانم دولت بیدار خود این خواب را

نیست از قتل محبان غمزه ات هرگز ملول

کی ملالت خیزد از خون ریختن قصاب را

در نمی آید دلم را راحتی از هیچ باب

بر وی از پیکان دری بگشای فتح الباب را

نیست دلکشتر سرودی جامی از نظم خوشت

وقت خوش می کن بدین دلکش سرود احباب را