لغتنامهابجدقرآن🔍گوگلوزنغیرفعال شود

گنجور

 
جامی

بر فلک دوش از خروش من دل اختر بسوخت

شعله آهم چو پروانه ملک را پر بسوخت

روشنم شد کز چه رو فرهاد جا در سنگ ساخت

خانه را از آتش آهم چو بام و در بسوخت

زاهد از سوز غمت لب خشک و صوفی دیده تر

آه ازین آتش که چون زد شعله خشک و تر بسوخت

واعظ افسرده سوز عاشقان را منکر است

خواهمش روزی ز برق آه با منبر بسوخت

هر که را دل سوختی تنها نه او را سوختی

بلکه از سوز دلش صد بیدل دیگر بسوخت

خواب چون آید شب هجران چنین کز چشم و دل

شد مرا بالین به خون آغشته و بستر بسوخت

جامی از درد جدایی حسب حالی می نوشت

از قلم آتش علم بیرون زد و دفتر بسوخت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عطار

عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت

مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت

عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود

آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت

زآتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد

[...]

فیاض لاهیجی

غنچه را از حسرت لعل تو دل در بر بسوخت

رشک یاقوت لبت خون در رگ گوهر بسوخت

حسرت بزم تو خورشید فلک را داغ کرد

پرتو شمع تو این پروانه را هم پر بسوخت

بسکه با یاد لبت لب‌های خود را می‌مکید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه