گنجور

 
جامی

مرا کار از غم عشق تو زار است

دلم رفته ست و جان نزدیک کار است

اگر از سینه پرسی دردناک است

وگر از دیده گویم اشکبار است

تو گشتی از قرار خویشتن لیک

مرا آن بی قراری برقرار است

به عذر عشق وامق را خطی بس

که عذرا را ز خوبی بر عذار است

مبر گرد از رخ زرد من ای اشک

کزان چابک سوارم یادگار است

درون صد خارخار از محنت هجر

که را پروای گلگشت بهار است

به درد درد و غم خوش باش جامی

که صاف عیش ما را ناگوار است