گنجور

 
جامی

قاصد رسید و ساخت معطر مشام من

در چین نامه داشت مگر نافه ختن

آن نامه نیست بلکه پی تحفه باغبان

چید از چمن بنفشه و پیچید در سمن

هرگز ندیده نرگس چشمی به باغ دهر

زینسان دمیده سنبل مشکین ز نسترن

نشکفته غنچه ای ست چو پیچیده بینمش

همچون دهان غنچه دهانان پر از سخن

عنبرفشان گلی ست چو بگشاده خوانمش

بر سبزه تر و گل سیراب خنده زن

نسرین بری گرفته به بر زلف پرگره

گل چهره ای نهاده به رخ جعد پرشکن

تختی ست خوش ز عاج که صف صف نشسته اند

بر وی به ناز هند و کان برهنه تن

اینها کنایت است بگویم سخن صریح

وز چهره یقین بگشایم نقاب ظن

اقبالنامه ای ست به اخلاص پیشه ای

از لیث بن غضنفر یعقوب بن حسن

شاهی که حد من نبود مدحش آن چنان

کو خود به عدل و جود کند مدح خویشتن

چون قاصر است کلک زبانم ز مدحتش

آن به که چون دوات نهم مهر بر دهن

پاکیزه گوهرا پی گوش تو سفته ام

درهای شاهوار به از لؤلوی عدن

آویزه ای ست در خور تو دارم آنقدر

چشم از تو مردمی که نهی گوش سوی من

تو یوسفی به مصر جلالت نهاده تخت

من غایب از جناب تو یعقوب ممتحن

یعقوب داشت بیت حزن بهر خود یکی

من دارم از برای تو صد بیت بی حزن

دادت عطیه ملکی لا بلک چند ملک

بی منت سپاه و حشم فضل ذوالمنن

باید زبان حال و مقال تو روز و شب

باشد به شکرگویی این فضل مرتهن

نوبر درختی از چمن عدل و باغ ملک

تیشه مکن ز ظلم و به آن بیخ خود مکن

باش از شکوفه کرم و عدل زیب باغ

باش از ثمار جود و عطا رونق چمن

تا زان شکوفه روح فزایند شیخ و شاب

تا زین ثمار کام ربایند مرد و زن

آن گونه زی که رشته آمال را بود

عدلت گره گشای نه ظلمت گره فکن

ز انصاف ملک را طرب آباد کن چنان

کانجا غریب را رود از دل غم وطن

عالم که نور علم فشاند کن استوار

پایش به زر چو شمع کش از زر کنی لگن

بی نور علم او شود از تیرگی جهل

زان سان جهان که در شب ظلمانی انجمن

آن را شناس صاحب علم و عمل که هست

زان مفتی شرایع و زین محیی سنن

نی آن سفیه را که ز تلبیس نفس و دیو

بتخانه های حرص و هوا راست برهمن

هر کج قلم که راست کند خویش را بر آن

کآرد به دست مال فقیری به مکر و فن

دستش به تیغ ساز قلم تا رقم کنند

آثار عدل و داد تو بر صفحه زمن

بر نفس و مال خلق کسی را مکن امین

کو در رعایت درمی نیست مؤتمن

در جامه خانه ره مده آن را که می کند

از مرده شوی پیرهن از مردگان کفن

آزار جوی را مکن آسوده ز ایمنی

کآزرده مردنش به از آسوده زیستن

آن را که ستر عیب دریدن بود هنر

بر وی برای ستر کفن به که پیرهن

یک خلق خوش ز هر که ببینی پسند کن

یمن سهیل شد سند دولت یمن

یک لحظه هر که نیک شود مغتنم شمار

قرن اویس شد سبب رونق قرن

چیزی که می کنی طلب از اهل آن طلب

کز ناربن به نار رسی نی ز نارون

نیکان فرشته خوی و بد است اهرمن صفت

مپسند بر فرشته روان حکم اهرمن

کژدست را بکش رگ جان از بدن که هست

از بهر دوست بستنش این بهترین رسن

مشعوف آن مشو که نه پاک است اصل او

چندان طراوتی ندهد سبزه دمن

عالی شود لئیم ولیکن نه چون کریم

بالا پرند مرغان اما نه تا پرن

معمور خانه ای ست مثمن سرای خلد

آن را عمارت دل ویران بود ثمن

چون شد سخن دراز کنم ختم بر دعا

خود کار من دعاست چه در سر چه در علن

تا باشد آن دعا که رود سوی آسمان

گاهی مفیض راحت و گه مثمر محن

بادا ز اهل صدق دعاهای مستجاب

بر خصم تو سهام و بر احباب تو مجن

بر خصم تو مباد پی آن سهام درع

جز آنکه چشمه چشمه چو درعش بود بدن

باد آن مجن چنانکه رساند به جان خصم

زاحباب تو چه صرف کند ناوک فتن