گنجور

 
جامی

بخل قفلیست بر خزینه شاه

تا کند دست شاه ازان کوتاه

قفل بگشا که دست کوتاهی

نیست لایق به منصب شاهی

دل شه کز خزینه اش هوس است

دولت شاهیش خزینه بس است

تا بود شاه شاه بی خم و پیچ

زانکه باید نیایدش کم هیچ

ور بماند ازان معاذالله

که تواند خزینه داشت نگه

بخل نخلیست دخل آن همه خار

خار آن جان خستگان آزار

گر به خرمای او بری دندان

هست دندان شکن تر از سندان

فی المثل گر فشاندش مریم

زان نریزد به غیر سنگ ستم

بخل نخلیست نوش او همه نیش

جگر خستگان ز نیشش ریش

گر بیالایدت به شهد انگشت

سازدت خم ز بار منت پشت

به حیل بر در بخیل مرو

به عزیزی او ذلیل مشو

که به سوی کریم فخر شعار

آن ذلیلی کند دلیلی عار

عار اگر می کشی از آنان کش

که بود فخر و عار از آنان خوش

نه بر ابروی آن گروه گره

نه پر آژنگ رویشان چو زره

بدهند و ز شرم داده خویش

از فقیران سرافکنند به پیش

نه که هر جا ز خاصه و عامه

از لئیمی کنند هنگامه

لطف و احسان خود شمار کنند

گردنت را به زیر بار کنند