گنجور

 
جامی

حاتم آن بحر جود و کان عطا

روزی از قوم خویش ماند جدا

اوفتادش گذر به قافله ای

دید اسیری به پای سلسله ای

پیش آمد اسیر بهر گشاد

خواست زو فدیه تا شود آزاد

حاتم آنجا نداشت هیچ به دست

بر وی از بار آن رسید شکست

حالی از لطف پای پیش نهاد

بند او را به پای خویش نهاد

ساخت زان بند سخت آزادش

اذن رفتن به جای خود دادش

قوم حاتم ز پی رسیدندش

چون اسیران به بند دیدندش

فدیه او ز مال او دادند

پای او هم ز بند بگشادند