گنجور

 
جامی

به غضب جان هیچ کس مخراش

حرف آسایش از دل متراش

غضب آمد خراشگر چو اره

اره است آن بلی ولی دو سره

ناخراشیده خاطر تو نخست

کی بود دلخراشی از تو درست

ز آتشی کز غضب برافروزی

اولا خان و مان خود سوزی

آنچه بر مردم کناره رسد

ز آتشت دود یا شراره رسد

اصل آن در دلت فروخته است

که ازان خرمن تو سوخته است

آب حلمی بزن بر آن آتش

تا نیفتد به دیگران آتش

خشم با دیگران سگی و ددیست

وین سگی و ددی بیخردیست

هر که را از خرد مدد باشد

کی در آن تن دهد که دد باشد

نیش دندان خوک و پنجه گرگ

بهر آزار شد بلای بزرگ

سوی آزارشان چو راهی نیست

پنجه و نیش را گناهی نیست

ز آدمیزاده چون کسی رنجه ست

خوک بی نیش و گرگ بی پنجه ست

خشم خوش باشد از برای خدای

نه ز وسواس نفس بد فرمای

چون برای خدا بود خشمت

از دو بینی جدا بود چشمت

آن نه چشم است غیرت دین است

وز در آفرین و تحسین است

جنبش خشم چون ز نفس بد است

بالش دیو و کاهش خرد است

به که از دیو دل بپردازی

خشم را زیر دست خود سازی