گنجور

 
جامی

بود در مرو شاهجان زالی

همچو زال جهان کهنسالی

روزی آمد ز خنجر ستمی

بر وی از یک دو لشکری المی

از تظلم زبان چو خنجر کرد

روی در رهگذار سنجر کرد

دید کز راه می رسد سنجر

برده از سرکشی به کیوان سر

بانگ برداشت کای پریشان کار

گوش خود سوی سینه ریشان دار

گوش سنجر چو آن نفیر شنید

بارگی سوی گنده پیر کشید

گفت کای پیرزن چه افتادت

که ز گردون گذشت فریادت

گفت من ز رنجکش یکی زالم

کمتر از صد به اندکی سالم

خفته در خانه ام سه چار یتیم

دلشان بهر نیم نان به دو نیم

غیر نان جوین نخورده طعام

کرده شیرین دهان ز میوه به نام

با من امسال گفت و گو کردند

وز من انگور آرزو کردند

سوی ده جستم از وطن دوری

تن نهادم به رنج مزدوری

دستم اینک چو پنجه مزدور

ز آبله پر چو خوشه انگور

چون ز ده دستمزد خود ستدم

شد پر از آرزویشان سبدم

بادل خرم و لب خندان

رو نهادم به سوی فرزندان

یک دو بیدادگر ز لشکر تو

در ره عدل و ظلم یاور تو

بر من خسته غارت آوردند

سبدم ز آرزو تهی کردند

هیچ کس را چو من ز طالع بد

بر نیامد تهی ز آب سید

تو چنین فارغ و جگر خواران

از جفای تو خون دل باران

این چه شاهی و مملکتداریست

در دل خلق تخم غم کاریست

دست از عدل و داد داشته ای

ظالمان بر جهان گماشته ای

گرچه امروز نیست حد کسی

که برآرد ز ظلم تو نفسی

چون هویدا شود سرای نهفت

چه جواب خدای خواهی گفت

دی نبودت به تارک سر تاج

وز تو فردا کند اجل تاراج

به یک امروزت این سرور که چه

در سر این نخوت و غرور که چه

کنگر تاج تو چو اره کشید

از جهان بیخ عافیت ببرید

قبه چتر تو چو گشت بلند

سایه ظلم بر جهان افکند

خلقی از تاب مهر بی مایه

با صد افسردگی در آن سایه

تو چنین گرم در جهالت خویش

گام زن در ره ضلالت خویش

تو نهاده به تخت پشت فراغ

میوه عیش می خوری زین باغ

مانده در باغ ظلم بیوه زنان

مضطر از دست ظلم میوه کنان

بیوگان در فغان ز میوه بری

تو گشاده دهان به میوه خوری

پیش ازان کت اجل دهان بندد

خصمت از اشک دوستان خندد

چشم بگشا چو عاقبت بینان

بنگر حال زار مسکینان

شاه سنجر چو حال او دانست

صبر بر حال خویش نتوانست

دست بر رو نهاد و زار گریست

گفت با خود که این چه کارگریست

تف بر این خسروی و شاهی ما

تف بر این زشتی و تباهی ما

شرم ما باد ازین جهانداری

شرم ما باد ازین جهانخواری

ما قوی شاد و دیگران ناشاد

ما خوش آباد و ملک ناآباد

بعد ازان گفت کان دو ظالم را

وان دو سر دفتر مظالم را

دفتر عمر پاره پاره کنند

تا همه ظالمان نظاره کنند

بیوه زن را عطا مقرر کرد

از زر و قلب زر توانگر کرد

داد با زر یکی رزش معمور

تا ازان کودکان خورند انگور

کردش از عدل و جود خود خوشنود

در جهان تا که بود ازان خوش بود