گنجور

 
جامی

آن بزرگ عرب چو این بشنید

جانب او شدن غنیمت دید

تا شود واقف از حقیقت راز

رفت آهسته از پی آواز

دید موزون جوانی افتاده

روی زیبا به خاک بنهاده

قد ز نخل مدینه شیرین تر

طره از عطر مکه مشکین تر

لعل او غیرت عقیق یمن

شکر مصر را رواج شکن

جبهه رخشنده در میان ظلام

همچو پر نور آبگینه شام

سنبل تر دمیده از سمنش

سبزه عنبرین ز یاسمنش

گرد لبهاش خط زنگاری

طوطی غرقه در شکر خواری

بر رخش از دو چشم اشک فشان

مانده از رشحه جگر دو نشان

آن دو خط کز رخش هویدا بود

گوییا جدولی مثنا بود

که کشید از شفق دبیر سپهر

رقم آن را به لوح صفحه مهر

داد بر وی سلام و یافت جواب

کردباوی ز روی لطف خطاب

که بدین رخ که قبله طلب است

به کدامین قبیله ات نسب است

بر زبان قبیله نام تو چیست

آرزویت کدام و کام تو چیست

دلت این گونه بی قرار چراست

همدمت ناله های زار چراست

چیست چندین غزلسرایی تو

وز مژه خون دل گشایی تو

گفت از انصار دارم اصل و نژاد

پدرم نام من عیینه نهاد

وانچه از من شنیدی و دیدی

موجب آن ز من بپرسیدی

بنشین دیر تا بگویم باز

زانکه افسانه ایست دور و دراز