گنجور

 
جامی

چون خلیل الله آن امام کرام

یافت از حق مواید انعام

افسر دولتش نهاد به سر

خلعت خلتش فکند به بر

شد پی رهروان صاحبدل

بر دل پاک او صحف نازل

کثرت مالش از عدد بگذشت

رمه و گله اش ز حد بگذشت

کوه و در پر مواشی نعمش

شهر و ده پر حواشی خدمش

لیک با این همه نمی آسود

پی کسب رضای حق می بود

روز بودی به شغل مهمانی

شب در اندیشه خدا خوانی

در مقام مجاهدت قایم

در عبادت قدم زدی دایم

حال او را چو قدسیان دیدند

جز به میزان ظن نسنجیدند

می ز پیمانه گمان خوردند

ظن به حال وی آنچنان بردند

کان همه جد و جهد دمبدمش

نیست جز در مقابل نعمش

عشق نعمت زده ست ره بر وی

عشق منعم نبرده سویی پی

عشق فعلیست آن و اسمایی

نیست از عشق ذات شیدایی

عشق کان منتشی نه از ذات است

هدف تیرهای آفات است

فعل معشوق وصف او به مثل

چون به اضداد خود شوند بدل

عاشقان را فسرده گردد دل

گرمی عشقشان شود زایل

ور بود عشق منبعث از ذات

باشد آن عشق را بقا و ثبات

ذات با هر صفت شود پیدا

عاشق از عشق آن بود شیدا

گر رضا باشد آن صفت ور قهر

جان عاشق ز هر دو یابد بهر