گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

یافت ناگاه آن حکیمک راه

پیش جمعی از اولیاء الله

فصل دی بود و منقلی آتش

شعله می زد میان ایشان خوش

شد بتقریب آتش و منقل

از خلیل بری ز نقص و خلل

ذکر آن قصه کهن به تمام

که بر او نار گشت برد و سلام

آن حکیمک ز جهل و استنکار

گفت بالطبع محرق آمد نار

آنچه بالطبع محرق است کجا

گردد از مقتضای طبع جدا

یکی از حاضران ز غیرت دین

گفت هین دامنت بیار و ببین

منقل آتشین به دامان ریخت

آتش خجلتش ز جان انگیخت

گفت در کن میان آتش دست

هیچ گرمی ببین در آتش هست

چون نه دستش بسوخت نی دامن

شد ازان جهل او بر او روشن

طبع را هم مسخر حق دید

جانش از تیرگی جهل رهید

اگر آن علم او یقین بودی

قصه او کی اینچنین بودی

علم کامد یقین ز بیم زوال

به یقین ایمن است در همه حال