گنجور

 
جامی

قطره ای از تموج دریا

در زمستان فتاد بر صحرا

خویش را منجمد ز شدت برد

هستی مستقل توهم کرد

لیکن از هر کسی و هر جایی

می شنید اینکه هست دریای

کرد از موج و شبنم و باران

بر وجودش اقامت برهان

گرچه از روی عقل برهان گفت

بود صد شک درون جانش نهفت

آری از سنگلاخ وهم و خیال

کس نرسته به پای استدلال

فلسفی عمرها نهاد اساس

دانش خویش را ز فکر و قیاس

به کف از بهر وزن کردن آن

از قوانین منطقش میزان

تا شناسد صحیح را ز سقیم

باز داند ولود را ز عقیم

کرد بسیاری از علوم و فنون

حاصل خویشتن به این قانون

ظن او آنکه از گمان رسته ست

همه در بار خود یقین بسته ست

لیکن آندم که بار بگشاید

جز متاع گمان برون ناید