گنجور

 
جامی

بسم الله الرحمن الرحیم

هست صلای سر خوان کریم

بشنو ای گوش بر فسانه عشق

از صریر قلم ترانه عشق

قلم اینک چو نی به لحن صریر

قصه عشق می کند تقریر

عشق مفتاح مخزن جود است

هر چه بینی به عشق موجود است

هیچ جنسی ز سافل و عالی

نیست از عشق و حکم آن خالی

حق چو بر خویشتن تجلی کرد

یافت خود را در آن تجلی فرد

دید ذاتی به وصف های کمال

متصف در حریم عز و جلال

وصف های همیشه لازم ذات

کسب کرده ز وی بقا و ثبات

هر چه دارد ز نام غیر نشان

نیست دخلش در اتصاف به آن

چون وجوب وجود و قدس قدم

بی نیازی ز عالم و آدم

آن که دارد ز علم و دانش کام

نهد آن را کمال ذاتی نام

لیک در ضمن آن کمال دگر

دید موقوف بر ظهور اثر

پیش اهل شعور و دانایی

لقب آن کمال اسمایی

وان ظهور حق است در اطوار

مختلف در خصایص و آثار

بس شهود تطورات ظهور

کش به آنها بود شعور و حضور

وین ظهور و شهود را دانا

می شمارد جلا و استجلا

آمدن در صور کمال جلاست

دیدن آن کمال استجلاست

حق چو حسن کمال اسما دید

آنچنانش نهفته نپسندید

خواست اظهار آن کمال کند

عرض آن حسن و آن جمال کند

خواست تا در مجالی اعیان

سر مستور او رسد به عیان

چون ز حق یافت انبعاث این خواست

فتنه عشق و عاشقی برخاست

هست با نیست عشق در پیوست

نیست زان عشق نقش هستی بست

نیست چون فیض نور هستی یافت

روی همت به منبع آن تافت

سایه و آفتاب را با هم

نسبت جذب عشق شد محکم