گنجور

 
جامی

با که از بسمله ست حرف نخست

بر بواقی ازان ترفع جست

که ز رفعت گذشت و خفض گزید

به چنین رفعتی ز خفض رسید

به تواضع چو ساخت خود را پست

حق گرفتش بدان ترفع دست

پست شو پست تا بلند شوی

بهره بفکن که بهره مند شوی

دانه اول فتاد پست به خاک

تا ازان سر کشید بر افلاک

چون خود از جیب کسر بر زد سر

آن صفت شد به جار او منجر

زانکه مجرور خویش را جار است

خو گرفتن ز جار ناچار است

هر که دارد ز خصلتی مایه

اثر آن رسد به همسایه

کرد گویی بدین حیث اشعار

آن که الجار گفت ثم الدار

فقر خواهی به اهل فقر نشین

همنشینی به اهل فقر گزین

تا کنی کسب ازان فریق اثری

گرچه زان کسب نبودت خبری

طبع دزدد ز یار بهتر خوی

نافه گیرد ز مشک اذفر بوی

عامل اندر حروف بسمله نیست

غیر «بی » از حروف عامله نیست

از عمل نیست یک نفس خالی

از عمل یافت منصب عالی

درجات رفیع در دو سرا

مبتنی بر عمل فتاد تو را

رو ز قرآن الیه یصعد خوان

کش بود تا به یرفعه میدان

تا بدانی که طیب از کلمات

یعنی ارواح ناجی از ظلمات

چون به اوج بقا کنند صعود

جز به قدر عمل نخواهد بود

«بی » که بنشست در مقام «الف »

چون خلیفه به جای مستخلف

آنچه مستخلف از ترفع شان

داشت بنمود در خلیفه عیان

طول قد الف ازین معنی

می نماید کنون ز صورت «بی »

ور نه «بی » در مواضع دیگر

منخفض بود و نافراخته سر

پادشاهان خلیفگان حق اند

در خلافت همه بر این نسق اند

هر چه دارند اتصاف بدو

ز اقتدار و نفاذ امر علو

وصف های حق است عز و جل

گشته ظاهر ولی به قدر محل